گلچینی از فرهیختگان عرصه اطلاع رسانی بوده که در توسعه آگاهی عمومی ایفای نقش می نمایند
اخبار فوری
آخرین اخبار
ریتمِ نا تمام (نوشته:عطیه ارجاسبی) - قسمت دوم
هر دو زدیم زیر خنده، گفتم:پدر جان تنها زندگی میکنید؟ گفت:نه خیلی تنها، با بنجی زندگی میکنم، سگمو میگم !باخاطراتم زندگی میکنم،با یادگاریهای همسرم،گلهاش ،پرنده هاش،کتاباش! پرسیدم؟  چرا نمیرید پیش پسراتون؟

 جواب داد: اینجا حالم بهتره، دوری از خونم و مزار همسرم برام سخته، اینجا هر پنجشنبه میرم سر مزار فروزان هرزگاهی  هم به دوستای قدیمیم سر می‌زنم و گاهی به خونم دعوتشون می‌کنم البته آشپزی بلد نیستم از بیرون غذا سفارش میدم ، سالهاست دلتنگ دستپخت فروزانم، اون موقع‌ها که زنده بود عطر غذاش خونه رو برمی‌داشت کنار اجاق پر بود از انواع ادویه‌های خوشرنگ و خوش عطر اما الان همه ادویه‌ها دست نخورده مونده سر جاش، دیگه عطری ندارند، دیگه خبری از چای دارچینی و نبات کنار سینی نیست ،همسرم خیلی با سلیقه بود.
 حرفش که تموم شد سرشو پایین انداخت و به ساعت مچیش نگاه کردو به آرومی لمسش میکرد، از نگاهش می‌شد فهمید که شاید اون هم یادگار همسرشه،چقدر با احساسو مهربون بود چه روح لطیفی داشت،  چقدر مجذوب حرفاش شده بودم ، لحن صحبت کردنش بهم یه آرامشی می‌داد ، داشتم  به همسرش فکر می‌کردم به اینکه چه جور آدمی بوده، که بعد از فوتش پیرمرد دیگه به تدریس و موزیک ادامه نداده و تونسته دنیایِ به این بزرگی موسیقی رو رها کنه حتی برعکس می‌تونست با ادامه دادن به نوازندگی این بار سنگینو  سبک‌تر کنه،در افکار خودم غرق بودم که حس کردم داره باهام صحبت میکنه یهو به خودم اومدم. 
 چیزی گفتید؟
تکرار کرد:بلدی آش بپزی؟
خندیدم و گفتم: بله که بلدم اما فکر نکنم با اون تعریف‌هایی که می‌کنید به خوشمزگی اش خانمتون باشه
خندید و گفت فروزان وقتی آش می‌پخت برای همه همسایه‌ها هم میبردم می‌گفت :بوی آش توی محل پخش میشه باید برای همسایه‌ها هم ببریم ، همیشه موقع آش پختن دیگ رو اجاق می‌گذاشتو من می‌فهمیدم که مراسم آش پخش کنی دارم .
همونطور که پیرمرد میگفت از لبخند عمیق  و حالتش خیلی واضح میشد فهمید که واقعا با خاطراتش زندگی میکنه.
بدون اینکه فکر کنم به  چه جوری و کجا و کِی ،گفتم: پدر جان برات آش بپزم بیارم ؟
با چشمای مهربونش که از زیر پلک افتادش هنوز دید کمی داشت نگاهی کرد و گفت: نه دخترم ممنونم بابت دل مهربونت.
با خودم گفتم:چقدر این پیرمرد به دل می‌شینه ای کاش همسایه‌مون بود و می‌تونستم هر روز ببینمش، براش غذا بیارمو کمی هم صحبتش باشم،
ازش پرسیدم شما همیشه مترو میاید،یا فقط امروز اتفاقی به خاطر تولدتون اومدین؟
گفت: نه امروز راهم به اینجا باز شد همیشه بعد از ظهرها میرم پارک نزدیک خونمون می‌شینم ولی امروز اومدم اینجا شلوغ‌تر باشه و مردمو نگاه کنم.
ازش پرسیدم کدوم پارک؟
گفت بوستان طالقانی.
خیلی از مترو دور نبود مطب دکترم نزدیک ایستگاه شهید همت بود  تقریبا نزدیک همون بوستان طالقانی.
از اینکه شاید می‌تونستم دوباره پیرمرد رو ببینم خوشحال شدم پرسیدم کدوم سمت پارک می‌شینید شاید بتونم باز ببینمتون مطب دکتر من نزدیک پارک  هست.
پیرمرد خندید و گفت من همیشه بعد از ظهرها پارک هستم مگر اینکه ناخوش احوال باشم یا هوا خوب نباشه پس اگر قسمت باشه باز همو می‌بینیم.
حس می‌کردم شاید چون من تو زحمتی نیفتم بهم دقیق نگفت.
 باز صدای مترو اومد این بار دیگه نمی‌تونستم بی‌خیال مترو شم و برای رسیدن به خونه دیر می‌شد ناچار از پیرمرد خداحافظ کردم و سوار مترو شدم اونم عصاشو برداشت و از صندلی بلند شدو دور شد تا جایی که امکان داشت نگاهش کردم .
ادامه دارد...

 
 
شناسه خبر : 11409
تاریخ : 1402/7/9 16:07:15
لینک خبر :  https://daryaaknar.ir/sl/H5Zllf
نویسنده خبر :
X

🔶عطیه ارجاسبی

🔹 مدرس طراحی هنرهای تجسمی و نقاشی

 
 
 
برچسب ها #عطیه ارجاسبی #ریتمِ نا تمام #داستان

نظرات

1
دیدگاه های ارسال شده توسط شما پس از تایید توسط مدیر سایت منتشر خواهد شد. پیام هایی که حاوی تهمت و افترا باشند منتشر نخواهند شد. پیام هایی که غیر از زبان پارسی یا غیر مرتبط باشند منتشر نخواهد شد.
  • نجمه ارجاسبی
    1 سال قبل

    بسیار عالی موفق و موئد باشی