گلچینی از فرهیختگان عرصه اطلاع رسانی بوده که در توسعه آگاهی عمومی ایفای نقش می نمایند
اخبار فوری
آخرین اخبار
ریتمِ نا تمام (نوشته:عطیه ارجاسبی) - قسمت اول
ریتمِ نا تمام داستان زندگیِ یک موزیسین است که نویسنده به طور اتفاقی باهاش دیدار می کند و زندگی نامه اش را تبدیل به داستان می کند

توی ایستگاه مترو نشسته بودم قطار قبلی تازه اومده بود و من خودمو دیر رسونده بودم و باید منتظر قطار بعدی می‌موندم، ایستگاه خلوت بود، به جز من و یه آقای تقریباً مُسنی که نشسته بود روی صندلی.
 رفتم کنارش نشستم و طبق معمول سرگرم گوشی شدم تا زمان بگذره و قطار بعدی بیاد، هندزفری همراهم نبود به خاطر همین کلیپ‌ها رو با صدای کم گوش می‌دادم که همین توجه پیرمرد رو به گوشیم جذب کرده بود ،سنگینی نگاهشو به سمت گوشی حس می‌کردم برگشتم نگاهش کردم، لبخندی زد و گفت: به موسیقی علاقه داری ؟
 گفتم: بله 
به صفحه گوشیم اشاره کرد و گفت: گیتار؟ 
گفتم: کلاً به نواختن ساز علاقه دارم، بیشتر گیتار و پیانو.
 دستشو روی عصاش گذاشتو با یه مکث کوتاه ادامه داد : مادر سازها،.. پیانو رو میگم!
 با تعجب نگاهش کردم و گفتم:شما هم ؟!!
خندید و گفت خیلی سال پیش تدریس می‌کردم.
یک آن انگار کودک درونم بیدار شد چرخیدم به سمتش و بلند گفتم: واقعا ؟تدریس پیانو؟دیگه آموزش نمیدین؟
 آهی کشید و چشماشو به زمین دوخت و ادامه داد؛نه دخترم  از وقتی همسرم فوت کرد دیگه ساز نزدمو آموزش ندادم.
با این حرفش انگار یه پارچ اب یخو  روی سرم خالی کرد، آروم سر جام نشستمو خودمو جمع و جور کردم انگار دیگه حرفی برای گفتن نبودو نمی‌تونستم ادامه بدم البته حرف زیاد بود اما فکر می‌کردم ادامه بحثمون شاید شخصی‌تر باشه و نوعی فضولی به حساب بیاد ،داشتم افسوس می‌خوردم که شروع کرد به ادامه صحبتش: چند سالته دخترم؟ منکه از کنجکاوی داشتم خودخوری می‌کردم گوشیمو تو کیفمو دستمو رو دستم گذاشتمو سریع  صورتمو به سمتش چرخوندم و گفتم ۳۵ سال شما چی؟ پیرمرد گفت من امروز تولد ۸۷ سالگیمه.
 آخی مبارکه انشالله تولد ۱۲۰ سالگیتون، البته با تن سالمو حال خوب!.
لبخندی زدو گفت: اگر با دعای خوبت باشه آره و شروع کرد به ادامه دادن صحبتش: تن سالمو خدا رو شکر دارم اما حال خوب!...
 ( حال خوب)... این دعای خوبت تنها هدیه ی تولد ۸۷ سالگیِ منه ،
ساعت‌هاست توی این ایستگاه نشستمو دارم به مردم نگاه میکنم ،به رفت و آمدشون  به گذشت عمرم ،عمر پر از حسرتم!
 هرچقدر از صحبت‌های پیرمرد می‌گذشت بیشتر کنجکاو می‌شدم و ناراحت از اینکه نمی‌تونستم تمام حرفاشو گوش بدم به سکوتم خاتمه دادم و پرسیدم بچه چی؟ بچه دارید؟ گفت آره دو تا پسر که خارج از کشور زندگی می‌کنند ویه نوه هم دارم که صدقه سر این گوشی‌ها هر هفته از راه دور می‌بینمش  انگار حسش رو به منم منتقل کرده بود، ناراحت بودم  ولی سعی می‌کردم حسم رو پشت یه لبخند مصنوعی حفظ کنمو گفتم: خدا حفظش کنه .
پیرمرد نفس عمیقی کشید و به سمت من چرخی زد و با لحنی آروم گفت دخترم قدر روزها و لحظه‌هاتو بدون که توی پیری افسوس جوونیتو نخوری و کارهایی که نکردی!
 هنوز حرفش تموم نشده بود که قطار نزدیک می‌شد اما اصلاً دلم نمی‌خواست برم، حرفش توی گوشم می‌پیچید ، اون لحظه تصمیم گرفتم سوار مترو نشم و به ادامه حرفاش گوش بدم ،خوب چی می‌شد؛ من که کارم تموم شده بود و تو راه برگشت به خونه بودم پس کمی بیشتر می‌نشستم تا بعدا از اینکه نتونستم به حرفاش گوش بدم پشیمون نشم. پرسیدم شما سوار می‌شید؟
گفت: نه من خونم همین نزدیکیه اومدم تولدمو بین مردم باشم.
با خوشحالی از اینکه می‌تونستم کمی کنارش باشم گفتم: منم با قطار بعدی میرم هنوز وقت دارم.
 خندید و گفت پس باید حرف‌های خوب بزنم تا وقت پر ارزشت رو هدر نداده باشم!

ادامه دارد...

شناسه خبر : 11340
تاریخ : 1402/7/6 21:37:35
لینک خبر :  https://daryaaknar.ir/sl/wHipMl
نویسنده خبر :
X

🔶عطیه ارجاسبی

🔹 مدرس طراحی هنرهای تجسمی و نقاشی

 
 
 
برچسب ها #داستان #زندگینامه #موزیسین #موزیکدان #هنرمند #عطیه ارجاسبی

نظرات

1
دیدگاه های ارسال شده توسط شما پس از تایید توسط مدیر سایت منتشر خواهد شد. پیام هایی که حاوی تهمت و افترا باشند منتشر نخواهند شد. پیام هایی که غیر از زبان پارسی یا غیر مرتبط باشند منتشر نخواهد شد.
  • بانو
    1 سال قبل

    داستان بسیار عالی پیش میره مشتاق خوندن ادامه داستان هستم