ما بچه های دبستانی ازکنارش می گذشتیم وتوی دبستان می رفتیم تاخودمان را برای شنیدن زنگ وگرفتن صف صبحگاحی آماده کنیم، دیدن روشنو برایمان تازگی نداشت وروزگارش را نمی دانستیم ورنجی که ازدست سنگینی دعاهای آویزان گردنش می برد، چیزی نبود که به آن بپردازیم.
پس ازگرفتن صف ورفتن سرکلاس درس که برای چندپایه دبستان همان یک اتاق خشتی دهن شمال سرد بود وگرفتاریهای ویژه اش، دیگر خبری ازروشنو نداشتیم، بدن های لاغر ما باساده ترین لباس، دربرابر هوای سرد چنان می لرزید که شور ونایی برای یادگیریمان نمی گذاشت، بطوری که آقای بنیاس بناچار، چراغ نفتی خوراکپزی خودش را به کلاس می آورد تاشاید اندک آرامشی به بچه ها بدهد.
نوبت نخست دبستان تا ساعت 11.5 به پایان رسید وباصدای زنگ دبستان راهی خانه هاشدیم، روشنو تازه ازتوی آبادی وخانه میش رجب دعانویس وارد دبستان، که باخواهرش توی چندتا ازاتاق های کهنه و دودکخورده اش زندگی می کردند، شده بود و باخواهرش ماه بیگم بلندبلند درباره رفتنش به خانه میش رجب گپ می زد، گویا میش رجب به سبب تب شدید با ماشین های کامپریسی، که از بوشهر وراه خاکی تل سیاه کنار آبادی رد می شدند تابه کوه رفته وسنگ ببرند، برای درمان به نزد دکتر رفته بود وبه همین خاطر، نبودش که برای روشنو دعای شفا دهنده و درمان کننده بنویسد.
برای روشنو که شیفته وشیدای دعای عبدالله نودین ومیش رجب ومیشتی عالی و.. بود، قابل پذیرش نبود که اگر کچل دوایی داشت، نخست روی سرخودش می نهاد، اگر این دعانویسی ها، دعایشان کارسازبود، ارزنی دردخودشان را دوا می کردند.
روشنو چندروز چشم به راه برگشتن میش رجب به آبادی بود تا این که پسین یکی از روزها که عموغریب دکاندار، باماشین آریا شاهین بخشو نوحه خوان، ازبوشهر برای دکانش جنس اورد میش رجب نیز باخودش به آبادی آورد. میش رجب حالش خوب شده بود ومی توانست پس ازاستراحت، کاردعانویسی را ازسر بگیرد ومشتی خاگ وخُلفه وخروس برای زندگیش کار کند. او برگ های خط دار بزرگ را قطعه قطعه کرده و لای کتاب دعای جوشن گذاشته بود وهمیشه چشم براه امدن روشنوها بود ودوست داشت بازار دعا وچله وباد بند نویسیش گرم باشد وخیلی هم دوست نداشت که دعاهای میشتی عالی ازنوشته هایش پیشی بگیرد وسخت رقیب یکدیگر بودند.
هنوز آفتاب به گل سرخ غروبگاهی ننشسته بود که روشنو پای خُلفه خروسی گرفت و راهی خانه میش رجب شد وبادادن مشتی صلوات ونگاه به دور و برش، ازکنارقاش گله حاج علی گذشت و درحالی که باخودش گپ می زد ونگاهی هم به پشت سرش می انداخت، به خانه میش رجب نزدیک می شد، درآن هنگام، دی جعفر زن میش رجب، سرگرم پختن شام گرم ونرمی برای همسرش بود، زیرا تازه ازبستر تب وبیماری بلند شده بود ونیازمند مراقبت ودست دهن بود، تا چشمش به روشنو وجوجه اش افتاد که بادستان او به سروصدا درآمده بود گفت: عامه روشن خش اَندی، چه به موقع اندی، میش رجب چشم به راهت است، کتاب دعایش هم آماده کرده، زود برو داخل تا کسی دیگر نیامده است.
روشنو جوجه بدست پایش درون اتاق میش رجب نهاد وپس ازسلام و..... ، جوجه را به دست میش رجب داد ودرسمت غربی چاله اتشی، تکیه به دیوار نشست وپس ازکمی درنگ گفت:
دوتا گوشام ویزویز می کنند، سرم هم درد می کند، دعای خوبی برایم بنویس، خدا بیامرزه رفتگونت، آغا گنبد سوز بغلت بگیره، نجاتم هاده.
میش رجب باگرفتن جوجه وسپردن آن به دی جعفر، دست به دعا شد وباگفتن چندتا بسم الله و... صلوات، صفحه ای رُچ بُتُلی را برایش نوشت و8تا کرد وتوی تکه لکه سبزی پیچاند وبدستش داد وگفت: تا برسی خانه، ویزویز گوشات وسردردت تمام می شود و هرگاه سراغت امد، فوری خودت را برسان.
پس ازغروب بود که روشنو از درسرای خاری میش رجب بیرون رفت و راهی خانه شد تا باخیال آسوده، شبی را بدون سردرد وسروصدای گوش هایش به صبح برساند، غافل ازاین که اگر دعای میش رجب دردی درمان می کرد، درد وتب خودش را درمان می کرد وچندروز توی بوشهر بستری نمی گردید.
نظرات
0