مجموعه داستانِ پرندهبازِ تهران سومین اثر ندا رسولی از نویسندگان خوب استان البرز است. پرندهبازِ تهران، شامل داستانهایی است که به نوعی شاید هر یک ما، امروز درگیر آن هستیم؛ درگیر مسائلی چون مهاجرت، شهرنشینی و شهرسازی، مرگ، عشق و ازدواج و فرزند... شخصیتهای این داستانها اگر چه در دهههای 80 یا 90 زندگی میکنند و در زندگی، چالشهایی از جنسِ چالشهای امروزه دارند؛ اما این شخصیتها در معرض گذشتهای هم بودهاند، که سایهاش از زندگی امروزشان محو نمیشود. در آغاز کتاب؛ جملهای از هاینریش بل را میخوانیم: «تا زمانی که هنوز در جایی از زخمی خون میچکد، جنگ ادامه دارد.» این جنگ اگر چه از زندگی کنونی شخصیتهای این کتاب دور است؛ اما سایهای افکنده و توانسته بر زندگی و سرنوشت آدمهای آینده نیز تأثیر بگذارد و به نوعی منجر به ایجاد موقعیتهای دراماتیک و به تصویر کشیدن عواطف انسانی شده است. در برخی از داستانهای این مجموعه زنان پررنگتر هستند؛ زنانی که اگر چه سالها پیش به نوعی در معرض آسیبی از جمله آسیب جنگ قرار گرفتهاند و شاید سرنوشتشان تغییر کرده است و تسلیم آن شدهاند؛ اما اکنون عدم تعادلی در زندگیشان باعث میشود که کنشگر باشند، تصمیم بگیرند و بخواهند تغییر ایجاد کنند؛ به قدری که زورشان برسد...
* بخشی از کتاب:
{ پابهماه بودم، توی خانهی لندن نشسته بودم روبهروی بوم و تابلوی نقاشیِ تمام شدهام. تابلو پر از ریشههای درخت بود. نیمی از نقاشی طراوت و سبزی داشت و نیمی دیگر خشک بود. وسط تابلو حفرهای کشیده بودم با رنگهای خاکستری و سیاه، میانش قرمز بود؛ مثل اینکه قلبِ تپنده آدمی افتاده باشد آنجا. کنارِ درخت سبز... کنارِ درختِ سبزِ گوشهی تابلو چند آدمِ عریان زمین خورده بودند و دست برده بودند سمت ریشهها... همین که قلممو را میسُراندم روی بوم، چیزهایی میآمد توی سرم و میرفتم به عالمی دیگر. خلسهی دلچسبی بود برام. بعضی کارهام هم بهدردنخور از آب درمیآمدند؛ ولی آنها که میماندند با تحسین بچههای گالری ویکتوریا همراه میشدند و گاه پول خوبی میگرفتم بابتشان. پرویز اما هیچ خوشش نمیآمد. میگفت: بوی رنگ میدهی همیشه.
پرویز را عمو به پدر معرفی کرده بود، صندوقدار رستورانش بود. چند سال بعدِ ما آمده بودند لندن. هم سن و سال خودم بود، آن موقع میشدیم بیست و پنج ساله، شنیدم که پدر به مادر گفت: وقت ازدواجش است دیگر. پرویز هم پسر خوبی است...
زل زده بودم به ریشههای تابلو و دستهای دراز شدهی سمتشان که تلفن زنگ خورد. قلممو را گذاشتم توی پالت و دستهام را با دستمال پاک کردم. صدای مادر میلرزید. گفت: «شیدا زود بیا، پدرت افتاده زمین، نمیدانم چه کار کنم...»}
نظرات
0