
ویکتور فرانکل، رواندرمانگر بازمانده از باتلاق اردوگاههای مرگ، که زندگیاش را وقف معنا درمانی کرد. هر دو، در متن رنج زیستهاند؛ هر دو، با زبان متفاوت، به جستوجوی معنای زندگی پرداختهاند—یکی با سکوت، دیگری با نوری در دل تاریکی اما چیزی که وجود دارد مسئله چیستی و مقصد است. کافکا از دیوارهایی مینویسد که نامرئیاند اما سنگینتر از کوه. در داستان قصر، شخصیت K با سیستمی روبروست که هرگز پاسخگو نیست و هیچ نشانهای از منطق انسانی ندارد. او میکوشد معنا را از دل نهادهای بیمعنا استخراج کند، اما هر گامی بیشتر، او را دورتر میکند.در محاکمه، شخصیت یوزف ک. قربانی فرآیندی قضایی میشود که نه آغاز دارد و نه پایان، بیهیچ توضیح یا منطق. اما آنچه آثار کافکا را فراتر از صرفاً "ادبیات پوچگرا" قرار میدهد، واکنش شخصیتها در برابر این بیعدالتی است. آنها تسلیم نمیشوند، بلکه با سکوت، با مقاومت پنهان، با حفظ انسجام درونی، نوعی معنا خلق میکنند که از دل شکست میجوشد.کافکا، بهقول تئودور آدورنو، نمایندهی حقیقتی است که به زبان نمیآید، بلکه فقط میتوان زیستش کرد.در تضاد با فضای رنجآلود کافکا، فرانکل از رنج عبور میکند و معنای آن را میکاود. او باور دارد که انسان نهتنها قربانی شرایط نیست، بلکه میتواند در مواجهه با رنج، معنایی شخصی بیافریند. فرانکل در کتاب انسان در جستجوی معنا مینویسد:
«رنج بیمعنا، انسان را از درون میسوزاند؛ اما اگر معنا داشته باشد، میتواند آن را تاب آورد.»نقطهی تلاقی اندیشهٔ فرانکل و کافکا، در جاییست که هر دو رنج را بهعنوان بستر فهم هستی میبینند. کافکا از جهان بیرونی مینویسد که انسان را خُرد میکند، فرانکل از جهان درونیای سخن میگوید که میتواند در برابر آن بایستد
اگر به آثار این دو با دید فلسفی بنگریم، درمییابیم که رنج در نگاه کافکا، الزاماً به معنای سقوط نیست. بلکه نوعی آزمایش وجودیست؛ جایی که انسان با دست خالی، در برابر دیواری بلند، میایستد—و همین ایستادن، معنای خودش را دارد.
شخصیت گرگور در مسخ، با تبدیل به حشره، از دایرهی انسانیت بیرون رانده میشود. اما در لحظههایی از محبت، تلاش برای ارتباط با خانواده، و حتی تحمل بیتفاوتی آنها، نوعی عمق انسانی را نمایش میدهد که فرانکل آن را "نگهداشتن کرامت در دل رنج" مینامد.بهعبارتی، کافکا نشان میدهد که حتی اگر ساختارها بیمنطق باشند، انسان میتواند با حفظ اصالت درونیاش معنا خلق کند—و این دقیقاً همان چیزیست که فرانکل بر آن تأکید دارد.هر چند که چنین چیزی با اصل زیست شخصی هر دو نویسنده متفاوت است اما نظریه ای که برای جامعه ی امروز و فردای انسان به عنوان هدف و پیشبرد خاصی تلقی میشود و دنبال میشود همین است
در دنیای امروز، که انسان در میان بحرانهای معنایی، اضطرابهای اجتماعی و تعاملی که با دیگر افراد وجود دارد و ساختارهای سنگین قرار گرفته، رویکرد تلفیقی کافکا و فرانکل میتواند چراغ راه باشد. آثار کافکا ما را به درک پیچیدگیهای سیستم و بیگانگی اجتماعی سوق میدهند، در حالیکه آموزههای فرانکل به ما امید میدهند که حتی در تاریکترین لحظات، معنا میتوان ساخت.برای جامعهای چون ایران، که تاریخاش مملو از مقاومت، درد، و ایستادگیست، چنین نگاهی میتواند الهامبخش باشد. ادبیاتی که رنج را نه پنهان، بلکه آشکار و قابل تعبیر کند، میتواند بستری برای گفتوگوی درونی و اجتماعی ساخته شود. دیدگاه کافکا و فرانکل به زندگی، هرچند از زاویههای مختلف است، در نهایت به یک پرسش واحد میرسند: در جهانی که گاه بیرحم، بیمنطق و گنگ است، آیا میتوان معنا یافت؟
شاید در سکوت مقاومتآمیز گرگور، یا امید تابآور فرانکل نهفته باشد. معنای زندگی نه در دستاوردهای بیرونی، بلکه در کیفیت ایستادگی انسان است—در انتخابهای کوچک، و نگرشهایی که رنج را تبدیل به روشنایی میکنند.
نظرات
0