دلم می خواهد برگردم به تمام آن روزهایی که با همه مشقت هایش گذشت همان مشقت هایی که برای گذشتن از آن روزشماری می کردیم
برگردم به کودکی به باغ پر از خاطره پدری ام
همان جایی که خرداد ها می رفتیم و شهریور ها بر می گشتیم
همان خرداد هایی که گاه رودخانه اش آنقدر پر آب بود که گذشتن از آن فوبیای آب را در ذهن کودکانه ام شکل داد و گاه کم آبی اش درد سر های آن تابستان را از بدو ورود رخ می نمود
کاش بر می گشتم به آن روز ها با تمام سختی هایش
به آن چند ماهی که در روستای دور افتاده بدور از امکانات سر می شد
به همان هفته اولی که می رسیدیم و چادر شب های قرمز مشکی پر از پتو و لحاف و قفس های مرغی بافته شده از شاخه های بادام کوهی و قابلمه ها و ظرف ها و صندوق های چوبی گوجه گوشه باغ به انتظار می نشستند تا کوارها تمیز شود و جا داده شوند به همان هفته اولی که غروب ها باید مرغ ها را یکی یکی عادت میدادیم به لانه جدیدشان همان هفته اولی که صبح های سردش بزور از خواب بیدارمان می کردند و صف می کشیدیم برای تمیز کردن حیاط شنی جلوی خانه و هرز علف ها ی بهاری خشک شده و نشده را جمع می کردیم و تمام برگ های پاییزی جامانده و باد آورده را با جاروی رغنتی جارو کنیم و هر بار به هر بهانه ای از زیر کار در می رفتیم
همان هفته ای که همسایه ها یکی یکی دعوتمان میکردند و این رسم هر ساله امان بود و باز من بمانم تا مراقب وسایل روی هم انبار شده باشم و دختر همسایه برایم نهار بیاورد و من از آدامس هایی که از شهر آورده بودم به او بدهم
کاش برگردم به روزهایی که اولین انگور های پیش رس ترش شیرین می شدند و سیبهای بهاری رسیده بودند و من با چالاکی از درخت سیب بالا می رفتم و هر سیبی که دستم نمیرسید را با چوب پایین می انداختم
باید روزی دوبار صبح زود برخیزم و گالن را بردارم و از چشمه زیر باغ گردویی آب برای صبحانه بیاورم و راه رفتن را بدوم و راه برگشت را از نزدیک ترین راه برگردم و دیوار عمودی را با دبه پر از آب بالا بیایم تا سریع تر برسم
عجله کجا را داشتم اصلا چرا باید زود می رسیدم
اخ دلم پر می کشد برای تمام روزهایی که پدر سر ساعت مشخصی برای صرف صبحانه از باغ بر میگشت و از دور همیشه مرا صدا می زد که آب خنک از چشمه بیار
می خواهم برگردم آب بیاورم و عجله نکنم دور بزنم آن دیوار را و بی هدف در باغ بچرخم و باز هر صبح زود اولین انجیر های سیاه و سفید نرم شده را بچینم
همیشه اولین میوه های رنگ زده را من می چیدم
کاش برگردم دوباره کاسه استیل آبگوشت خوری مادر که آن را با لاک قرمز رنگ می کرد تا با کاسه های همسایه ها جابجا نشود و یا با سوهان لبه آن را نشان میکرد تا آخر تابستان ظرفهایشان را سوا کنند را بردارم و به حاشیه رودخانه بروم و ظرفم را از تمشک پر کنم و در باغ دنبال پدر بگردم پیدایش کنم و تمشک هایم را به او بدهم
پدرم دستانش را از گرد و خاک بتکاند و بعد تمام شدن تمشک ها لابلای انگشتانش قرمز شود
پدرم همیشه دستانش خاکی بود و لباسش بوی خاک نم دار می داد
وقتی باران می آید بوی پدرم به مشامم می رسد
بوی خاک باران زده یعنی بوی تن پدرم یعنی بوی دستان زحمت کشیده اش یعنی سالها سخت تلاش کردن
کاش برگردم دوباره با آرزو انجیر بچینیم و با ندا از کناره های رودخانه زیر سنگ های لجن بسته ی گوشه و کنار رودخانه ماهی بگیریم کاش دوباره آنقدر ساده باشیم که زیر نور افتاب آنقدر بنشینیم تا لباسهایمان خشک شود تا به خیال خودمان کسی نفهمد رفتیم ماهی گیری غافل ازینکه پوست خشک و آفتاب سوخته و چشمان قرمز شده گویای همه چیز بود
کاش برگردم به روزهایی که باید مراقب مرغ ها بودم تا گربه دست درازی نکند و البته همیشه با صدای هشدار مرغ ها به خودم می آمدم دقیقا لحظه ای که دیگر کار از کار گذشته بود و باز مادر غر بزند به جانم که دختر حواست کجاست
شاید گربه ها هر روز دعا می کردند نوبت من باشد
برگردم به صبح هایی که مادرم زودتر از همه بیدار میشد تا گرم نشده نان بپزد بیدار میشدم کنارش مینشستم کارهایش را انجام میدادم و انتظار می کشیدم آخرین چانه های خمیر را من بپزم معمولا چانه ای نصیبم نمی شد و آخر سر هم نان تیری پختن را از زهرا خانوم دست و پا شکسته یاد گرفتم
چگونه برگردم به همان گرگ و میش که بیدار می شدیم و هفت هشت تا دختر و پسر قد و نیم قد که از یک هفته قبل به ذوق رفتن به ده پایین و گرفتن آش حلیم یک دست لباس تمیز آماده کرده بودند و شاید تنها روزی بود که از محدوده باغ پدری پا فراتر میگذاشتیم و راه رودخانه را می گرفتیم و می رفتیم بین راه نرسیده به ده پایین تر چشمه کوچکی بود می نشستیم و دست و صورتمان را می شستیم و به راه خود ادامه می دادیم و برگشتنی باز لب همان چشمه می نسشتیم و آب می خوردیم خلاصه روزمان ساخته می شد و تا دو سه روز حالمان خوش بود بزرگتر که شدم دیگر دلم نمی خواست سطل به دست توی صف آش نذری بایستم خجالت می کشیدم و سعی می کردم طفره بروم از رفتن و آش گرفتن
آخر تابستان بود همه دمپایی هایمان دیگر کهنه شده بودند همیشه اول تابستان یک جفت دمپایی برایمان می خریدند و باید تا آخر تابستان با همان یک دمپایی سر می کردیم چون دیگر خبری از دمپایی نو نبود
و روزی که آش می گرفتیم من نگاهم دنبال دم پایی های بقیه بود که ببینم کدام یک دمپایی اش سالم تر است
کاش برگردیم به روزهای آخر شهریور که یکی یکی همسایه ها بر می گشتند شهر و همیشه ما آخرین خانواده بودیم پتو ها و لحافها را لب رودخانه میشستیم و منتظر می شدیم ماشینی بیاید برگردیم شهر
گوشمان به صدا باشد که ماشینی از چند کیلومتری صدایش بیاید برویم سر راهش اگر خالی بود بر گردیم شهر
به قلم:
شیما کمالی
(فرهیخته فرهنگی)
نظرات
0