سیدعلی و دوستانش در یک روستا زندگی میکنند. قرار است برای شرکت در جشنوارهی خوارزمی، دارویی برای درمان بیماری دیابت با گیاهان صحرایی اختراع کنند. آقا مصطفی دانشجوی دکترا و از نخبگان دانشگاه است، بچه ها را راهنمایی میکند.
آقا مصطفی برای ماموریت به سوریه میرود و رهبری گروه را به علی میسپارد. آقا مصطفی لپتاب و اطلاعات را با خودش میبرد و مجبور میشود یک سری اطلاعات را داخل فلش ریخته و به علی بسپارد که آنرا به دست پروفسور پارسا در دانشگاه برساند .مخالفتهای سعید با علی از اینجا شروع میشود و دردسرهای زیادی را برایشان به وجود میآورد.
بخشی از کتاب
علی در قلعهی ممنوعه را باز میکند و همراه میثم و حسین وارد حیاط قلعه میشوند. ناگهان صداهای عجیب و غریبی را می¬شنوند. هنوز چند دقیقه¬ای نگذشته که قسمتی از دیوار قلعه با تکان¬های شدید فرو میریزد و چشمهای هیولا، لابهلای ابری از گرد و خاک نمایان میشود.
در همین لحظه سعید که راهش را از علی و گروهاش جدا کرده، همراه چند نفر دیگر به غار کبوتر میرود و به چاهی سقوط میکند و اسیر عجوزهای عجیب میشود...
نظرات
0