داستان کوتاه برگزیده هفته " مرتضی " به قلم یاسمین کوثر اربابی
اولین بار که مرتضی رو دیدم درست و حسابی و رسمی باهاش احوالپرسی کردم. لباسهای عادی و مرتب به تن داشت ،موهای سرش جوگندمی بود و چشمای خوشرنگش نافذ و پر از کلام بود.مثل آدم بزرگا. اما خیلی زود از جواب دادنش متوجه شدم مشکل ذهنی داره. عموی دوستم بود که دچار زوال عقل بود و گاهی از خونه خارج میشد وکیلومترها و گاهی تا دوروز پیاده میرفت وازشدت گرسنگی بیهوش میشد و تو بیمارستان پیداش میکردن.یعنی کندذهنی و کودک ماندن درین حد. از پنج سالگی به بعد در همان سن مونده بود و هیچ رشد عقلی نداشته اما ظاهرش به هیچکدام از بیماران عقب مانده نمیخورد و کاملا طبیعی بود.حدودا پنجاه ساله بود اما بابچه ها بازی میکرد و خودش هم توی اطاقش کلی اسباب بازی داشت و هیچکس هم حوصله حرفاشو و جواب دادن به سوالات تکراریشو نداشت به جز من!
هروقت شروع به سوال کردن میکرد همه با جیغ و دادوفریاد بهش حمله میکردن.
_مرتضی خفه شو...
_مرتضی یا بمیر یا خودم خفه ت میکنم...
_مرتضی میگم ناصر بیاد کتکت بزنه...
_مرتضی کاش خدا تورو لحظه تولد کشته بود...
و مرتضی آروم و یواشکی و درگوشی میومد سراغ من و دوباره حرفای تکراریشو یه بند تکرار میکرد و منم به علامت تایید سرتکون میدادم و جواب میدادم.بیش از یک دهه پنجشنبه جمعه ها میدیدمش وهربار که میرسیدم خونه شون بدون نشانه ای از شعور و تعقل ، شبیه بچه ها از هرطرف میگفت. از اسباب بازیاش ، از حیواناتی که دیده بود، از گفته ها و رفتار آدما و البته گاهی هم از کتکهایی که خورده بود.مرتضی حالا شصت ساله شده بود و بیماریهایی مثل دیابت وصرع و فشارخون و بی اختیاری ادرار به جانش افتاده بود و مادرش هم پیرزنی بددهن و فرتوت بود که علیرغم تمکن مالی بسیار بالا زیاد به مرتضی نمیرسید وهربار که شلوارشو خراب میکرد ،ناصر برادر کوچیکترش که شهروند آمریکا هم محسوب میشد😶 به جان مرتضی میفتاد. وساطتها و پادرمیانی های من هم کم کم داشت به دخالت و توهین تعبیر میشد که من ارتباطم بااون خانواده برای همیشه قطع شد....
بعد از گذشت سه سال تازه دیروز فهمیدم که چندماهه مرتضی بخاطر پارگی رگ مغز ناشی ازفشار خون از دنیا رفته،یه حس غریبی دارم. نمیدونم چطور توصیفش کنم! میدونم خانواده ش از مرگش راضی و راحتن.بارها شنیدم که میگفتن کاش مرتضی نبود به زندگیمون میرسیدیم.هربار که مریض وبستری میشد سوال متداولشون از دکتر طول عمر مرتضی بود.کتکهایی که میخورد تو ذهنم دوباره نقش بسته . مگه میشه آدم مفهوم شکنجه و زجر رو به علت زائل بودن عقل لمس نکنه؟مرتب بهش فکر میکنم .به بیش از دهسال شهادت بر یک تلخیِ نامفهوم از فلسفه ی زندگی.به اون نگاه نافذ و پر از کلامش....
هدیه ی اجباری و زورکیِ خدا یا وسیله ی امتحان!!!!
قابل توجه است که نویسنده این اثر یاسمین کوثر اربابی ، بازیگر و هنرپیشه جوان که کارش را از ۱۶ سالگی در گروه تئاتر مستقل نوجوانِ مریم کاظمی شروع کرد و پس از چهارسال آموزش مستقیم زیر نظر اساتیدی چون علی نصیریان ، داریوش مودبیان، فرزاد موتمن، بهروز شعیبی، رضا میرکریمی و حبیب رضایی، نخستین تجربه حرفه ای خود را در ۲۰سالگی با سریالِ تاسیان ساخته تینا پاکروان رقم زد. او دانشجوی کارگردانی سینماست که نویسندگی و ترجمه را هم دنبال می کند. به زودی شاهد آثاری از وی در این زمینه خواهیم بود.
نظرات
0