
شاید این گوشه از جغرافیا که مردمانش با سختکوشی، دستی در خاک تفتیده برای روزی حلال و دستی به آسمان برای راز و نیاز با خدای خویش دارند، همواره در معرض سختترین آزمونها قرار گرفتهاند. روستاشهرِ شُنبه، همچون گهوارهای سرگردان میان دستان کوه و رودخانه (یکی در شرق و یکی در غرب)، همیشه در تلاطم بوده است.
و اما امروز، ۲۰ فروردین ۱۳۹۲...
عقربهی ساعت دیواری خانهی قدیمی ما، بالای طاقچه، کنار عکس پدر و بالای سجادهی مادر، حوالی ساعت ۴ بعدازظهر را نشان میدهد. زمین، از باران اسفندماه و فروردین، هنوز زنده و شاداب از بهار است تا جاییکه در برخی جاها آنقدر آبستن آب باران است که گویی وقت زاییدن فرا رسیده است. فرش رنگارنگی با زمینهی سبز، چهرهی خاک را دگرگون کرده. بهار دلکش، شادی را به چشمان کودکان آورده است.
خانواده داماد در حال بیتخوانی هستند. عروس، در خانهی پدری، در انتظار داماد است تا فرش قرمز زیر پایش پهن کنند و با همراهی انبوهی از جمعیت، راهی خانهی بخت شود. اسب شیهه میکشد و خروس، گردنکشی میکند. کولی آواز میخواند. داس، علفهای کنار جوی اب را درو میکند. دخترکان، دست در دست هم، میرقصند و ترانه میخوانند. مرغان، در حیاط خانه، لابلای سبزهها دانه میچینند.زمین سراسر مست است.
طعم چای عصرانهی چوپان، همراه با صدای زنگولهی گلهی گوسفندان در دامنهی کوه کَرتَنگ، فضای دلانگیزی آفریده است.
درست همان لحظه که عقربهی ساعت، بیصدا از کنارِ چهارِ بعدازظهر میگذرد، زمین از مستی، سرکش میشود و بنای ناسازگاری میگذارد.
تیم زمین، از گسلها تشکیل شده است.
تیم کودکان، با خندههای کودکانه و پاهای خاکیشان، در کوچههای خاکی مشغول بازیاند؛ بیخبر از داوری سهمگین که از دل زمین در راه است...سوت شروع ...
بازی گسلها با بازی کودکان شهر، ناخواسته همزمان میشود. این بازی نابرابر و تاجوانمردانه تنها چند ثانیه بیشتر طول نمیکشد.کودکان در بیتابی زمین خاکی با تاب میشوند.
و اما سوت پایان.
چند به چند شد.زمین با جرم سنگینش بر جثه خاکی و برهنه کودکان غالب میشود.
سقف فرو میریزد و دهن باز میکند و نعره میکشد.
ناگهان همهچیز با لرزهای مهیب متوقف میشود و حصار شهر فرو میریزد.
آینهی هفتسین ترک میخورد. آب درون جام ماهی گُلی سرازیر میشود و گلهای رنگارنگِ فرش میهمانخانه را آبیاری میکند.
ماهی گُلی، در دستان عروسک، جان میدهد.
آب و خاک، در هم میآمیزند.آب از آسیاب میافتد و آسیابان ،آسیاب میشود.چوپان بی چوب میشود.سقف یقهاش را چاک میدهد و به سمت آسمان التماس میکند.آسمان شاهد بر ماجرا به بهانهای گریه میکند،غرش زمین و آسمان در هم میامیزد باران میبارد،نانوایی خمیر میشود.
خورشید بی مهر میشود.
انگار آوار، در انتظار نفسهایی بود تا جامهی نوِ عیدانه را از تنشان بدرَد.
زمین، چای عصرانهاش را از نیمهی استکان نوشیده و با هوای بهاری، جان تازهای گرفته است؛ و گهوارهی «حنانه»، دختر نازدانه، بیش از پیش میلرزد تا در خوابی عمیقتر فرو رود.
قاب عکس مرحوم پدر از گوشهی طاقچه به زمین میافتد… و او، دوباره میمیرد.
آبِ حوض وسط حیاط، بشکن میزند. دستی منتظر میان در و دیوار، التماس میکند.
زمین دهان میگشاید، قهقهه میزند و همزمان، فرداها را میبلعد.
ستونها و دیوارها، ابتدا میرقصند، سپس ملول و خسته، بر زمین میافتند.
ساعت دیواری فرو میریزد و عقربهها همانجا متوقف میشوند.
بهار، در کسری از ثانیه، به خزان مینشیند.
تاریخ، با شرم، در ۲۰ فروردین میایستد.
اما...
بیست، نمرهی خوبی برای فروردین ۹۲ نبود؛
نمرهی مردودیِ زمین و تیمش بود.قهرمان این مصاف نابرابر مردان و زنانی بودند که بر کودکانشان خیمه زدند و همدیگر را تا کام مرگ در آغوش گرفتند.قهرمان این حادثه تلخ بازماندگانی از شنبه یا هر گوشه دیگری بودند که تا مرز جان و مال برای شنبه همت کردند و با بازماندگان همدردی نمودند.
و امروز، من و شما، به یاد نفسهای مانده در زیر خاک، میایستیم
و به روان عزیزانمان درود میفرستیم:
روحشان شاد و یادشان همواره گرامی باد.
سید علاالدین امیری
نظرات
0