یک روز صبح سام میخواست سوپر مارکت برود وقتی رسید دید کسی داخل سوپرمارکت نیست. بعد فهمید ساعت شش و نیم صبحه. یهو یک گربه سیاه دید که دارد بهش نزدیک میشود. سام سریع به سمت خانه دوید. همانطور داشت میدوید پشت سرش را نگاه کرد که مطمئن شود دیگر گربه سیاه نیست وقتی پشت سرش را نگاه کرد دید چند گربهی دیگر هم اضافه شدند.
سام وارد خانه شد. مادر سام گفت: «این وقت صبح کجا بودی؟ چرا نفس نفس میزنی؟ سام گفت: «میخواستم از سوپر مارکت خرید کنم. مادرش گفت: این وقت صبح؟ سام گفت: «بله».
مادرش گفت: میدانی ساعت چنده؟ سام گفت: «نه» بعد مادر گفت: ساعت هفت صبحه.
مادر سام گفت: سام برو بخواب، سام گفت: چشم مادر. ساعت نه صبح ¿سام بیدار شد. بعد مادر سام گفت: با دوستت به سینما میروی؟
سام گفت: «بله» و حاضر شدند و رفتند بعد سام یک چشم قرمز دید. به مادرش گفت: «اینا خیالاتت هست».
زمانی که برگشتند ساعت هفت شب بود. مادرش گفت: «سام برو بخواب» زمانی که سام رفت بخوابد باز آن چشم قرمز را دید.
سام جیغ کشید مادرش به اتاق آمد و گفت: «چی شده؟»
سام گفت: «باز هم آن چشم قرمز را دیدم».
مادرش گفت: «همانطور که گفتم خیالاتت هستن. سام گفت: «نه مادر واقعاً دیدم.» مادر گفت: «شاید چون چشمت خسته است فکر میکنی میبینی» سام گفت: «شاید مادر درست میگه.» زمانی که سام رفت بخوابد یک دست سیاه دید. باز
سام جیغ زد و بعد مادرش آمد و گفت: چی شده سام گفت: یک دست سیاه دیدم مادرش گفت: «همانطور که گفتم اینها خیالاتت هستن.»
مادرش گفت: «چه اتفاقی افتاد؟ سام گفت: «صبح که رفتم از سوپر مارکت خرید کنم یک گربه سیاه دیدم که دنبالم کرده.
بعد سریع به سمت خانه دویدم.
دیدم چند تا دیگه هم اضافه شدن. «مادر سام گفت: «چرا بهم نگفتی» سام گفت: «ببخشید مادر.» مادر سام گفت: «عیبی نداره سام.»
چشمت با دیدن اونها ترسیده به خاطر همین که این چیزهای ترسناک را میبینی؟ سام به حرفهای مادرش فکر کرد و اتفاقات را در ذهنش مرور کرد فهمید حق با مادرش است.
بعد از صحبت با مادرش سام به آرامش رسید ودیگه چیز ترسناک ندید.
نظرات
6آفرین پسر گلم،عالی نوشتی.دوستتون دارم❤️
بسیار عالی، به امید موفقیت بیشتر برای شما و گل پسرای عزیزت خانم خسروی
محمد حسین عزیزم،موفقیت تو آرزوی قلبی من است
افرین خیلی هم عالی
افرین خیلی هم عالی
افرین پسرم موفق باشی همیشه 🥰