روز بهاری ، داخل مدرسه بودیم . داشتیم دیکته می نوشتیم ، از خانم معلم اجازه گرفتم که می توانم به سرویس بهداشتی بروم . خانم گفت :« بله می توانی بروی.» رفتم،در حال شستن دست هایم بودم که موجودی را داخل یکی از سرویس ها دیدم، اهمیتی ندادم. صدا های عجیبی داشت. یکم نگران شدم، رفتم به خانم مدیر گفتم، آمد اما هیچ موجودی داخل سرویس نبود. خانم مدیر گفت:« مایکی چرا توهم زدی!» گفتم:« خانم مدیر جدا می گم یک موجود داخل یکی از سرویس ها بود! خانم گفت:« مایکی دیگه از مسخره بازی هات خسته شدم! برو سر کلاست.» مدرسه که تموم شد با عجله به خانه رفتم.
با کامپیوتر سرچ کردم موجودات دراز و ترسناک. اسم سازمانی را آورد که اسم آن اس سی پی بود، دقیقا همون موجودی بود که داخل سرویس دیدم. اسم های مختلفی داشت مثلا اس سی پی 096 همون بود که امروز تو مدرسه دیدم. کمی راجب آنها تحقیق کردم، بعد خوابم برد. فردا صبح بیدار شدم و دیدم که ساعت شده بود 8:00 در صورتی که من باید 7:30 مدرسه باشم. لباس هایم را پوشیدم و با سرعت به طرف مدرسه رفتم. در را بسته بودند، زنگ در را زدم جواب دادند و گفتند:«چرا اینقدر دیر می آیی؟.» گفتم:«ببخشید بار آخر است.» با عصبانیت اجازه دادند بروم به طبقه بالا از جلوی همان سرویس رد شدم، یک اس سی پی دیگر به من خیره شده بود می دانستم کدام اس سی پی است.
اس سی پی 049 یک منقار دراز دارد که آن منقار جزو صورتش بود. با استرس رفتم سر کلاس، یکی از بچه ها رفت به سرویس بهداشتی. یکهو صدای جیغ بلندی آمد...
تمام بچه ها رفتند که ببینند چه شده که یکهو با صحنه ی ترسناکی مواجه شدند. اس سی پی 049 آن پسر را کشته بود و به دیوار آویزانش کرده بود. همه شروع به لرزیدن کردند،من اس سی پی را می دیدم اما انگار کسی جز من نمی توانست او را ببیند. همه ی بچه ها با ترس و لرز سریع فرار کردند، اما من با تعجب به اون خیره شده بودم. همین طور عرق می ریختم،اون اس سی پی با حالت ترسناکی به من نگاه می کرد. خانم مدیر گفت:«هی مایکی! زودتر از اونجا دور شو، به چی خیره شدی؟.» با ترس گفتم:« هیچی چیزی نیست.» به اورژانس زنگ زدیم، آمبولانس آمد و پزشکان جنازه را بردند.
آن شب با استرس فراوان خوابم برد! صبح روز بعد دیگه بیخیال اتفاق دیروز شدم و به مدرسه رفتم. بیشتر بچه ها بخاطر اتفاق دیروز از این مدرسه رفته بودند، من که هیچ چیزی راجب اتفاق آن روز به پدر و مادرم نگفتم. به دوستام گفتم:«ببین راجب اتفاق دیروز که نترسیدی؟ چون می خوام به بچه ها بگم بریم یه ارتش جمع کنیم، میدونم یکم خنده داره ولی می خوام از این موجودات اس سی پی سر در بیارم، موافقی؟.» دوستم توماس گفت:«پسر خیلی دلو جرعت می خواد ولی... منم دوست دارم سر دربیارم. گفتم:«اوکیه.» فردا ساعت 12:00 شب رفتم دنبال دوستانم. یک آدرس از سازمان اس سی پی پیدا کرده بودم که برویم آنجا. چند تا سلاح ملاح برداشتم، 5 نفر بودیم یکی از دوستانم که اسمش فرد است تو سن 16 سالگی رانندگی بلد بود واسه خودم هم عجیب بود! با یک ماشین قورازه راه افتادیم،بعد از دو ساعت بالاخره به سازمان رسیدیم. سازمان آنقدر دور بود که شهر معلوم نمی شد. تفنگ ها را در آوردیم و به سمت سازمان راه افتادیم. سازمان آنقدر بزرگ بود که ما در برابر آن اندازه ی یک مورچه بودیم. در را باز کردیم همه جا تاریک بود و صدا های عجیب و غریب می آمد. چراغ قوه را روشن کردم اما روشن نشد. گفتم:«ای بخشکی شانس! یادم رفت باتری هایش را عوض کنم. توماس گفت:«مگه گیجی مایکی،خوب شد یه 2 تا باتری با خودم آوردم.» گفتم:« دمت گرم!» باتری ها را انداختم داخل چراغ قوه، نور را انداختیم روی طبقه ی بالا. چی نه ممکن نیست! همونی که تو سرویس دیدم، نه بچه ها تیر اندازی کنین! یک در کنار اون اس سی پی بود که پر از چشم های اس سی پی های مختلف بود. یک لحظه چراغ قوه نور اش خاموش و وقتی روشن شو اون اس سی پی رفته بود...
اما چشم هایی که تو در بود از بین نرفت!
با تمام سرعت به یک جایی پناه بردیم، ارن گفت:« مایکی این چه ایده ای بود که گفتی.» گفتم:«نمی دونستم که قراره اینقدر وحشتناک باشه، ولی مشکلش چیه یکم بترسیم.»ارن گفت:«مایکی تو روانی شدی» گفتم:«بشین حرف زیادی نزن.» یکهو صدای خفه شدن آمد! دیدیم که توماس نیست.
رفتیم نزدیک تر دیدیم توماس اونجاست،گفتم:«اوووف!توماس کجا رفته بودی باید کنار هم باشیم.» جوابی نداد، گفتم:«توماس؟هی با توم.» چی چشمش قرمز شده بود از داهانش آب می ریخت، چی نه!!! توماس تبدیل به اس سی پی شده بود. زود فرار کردیم ، مجبور شدیم توماس را بکشیم ! تنها راه زنده ماندنمان کشتن توماس بود. توماس ببخشید هدف را روی سرش گرفتم و شق! خون روی دیوار پاشید. ارن از شدت ترس روی زمین ولو شد، همان لحظه مادرم به من زنگ زد، جواب دادم با صدای بلند گفت:«هی مایکی کجایی؟» پیش خودم فکر کردم اگه می گفتم اومدم بالای شهر عصبانی میشد پس گفتم آمدم قدم بزنم. گفتم:«سلام جایی نیستم اومدم قدم بزنم.» گفت:« زود برگرد خونه .» گفتم:« چشم.»
ارن را بلند کردیم و انداختیم پشت ماشین . به تام و فرد گفتم:« مامانم زنگ زد و گفت زود برگرد خونه.» فرد گفت:« اوکیه، بپرید بالا.» منو تام سوار شدیم. ارن هم به هوش آمد. فرد هممونو گذاشت جلوی در خونمون. ازش تشکر و خداحافظی کردم. رفتم خانه ، مادرم گفت:« چرا بدون اجازه رفتی بیرون؟» آنقدر خسته بودم که گفتم:«ببخشید.» و رفتم خوابیدم. صبح وقتی رفتم مدرسه ؛ توی سرویس بهداشتی بودم، داشتم دست هایم را می شستم که یکهو برق رفت. وقت بیرون رفتن از سرویس بهداشتی در رویم بسته شد .
چی نهه نهههههه نههههههههه.
نظرات
2آفرین آرشاویر عزیزم عالی نوشتی پسرم
آرشاویر عزیزم برایت آرزوی موفقیت دارم ❤