گلچینی از فرهیختگان عرصه اطلاع رسانی بوده که در توسعه آگاهی عمومی ایفای نقش می نمایند
اخبار فوری
آخرین اخبار
اثری از آرشاویر شکر چیان/اس سی پی می آید 
نکات ویراستاری داستان تعمدی است

 

روز بهاری ، داخل مدرسه بودیم . داشتیم دیکته می نوشتیم ، از خانم معلم اجازه گرفتم که می توانم به سرویس بهداشتی بروم . خانم گفت بله می توانی بروی رفتم،در حال شستن دست هایم بودم که موجودی را داخل یکی از سرویس ها دیدم، اهمیتی ندادم. صدا های عجیبی داشت. یکم نگران شدم، رفتم به خانم مدیر گفتم، آمد اما هیچ موجودی داخل سرویس نبود. خانم مدیر گفتمایکی چرا توهم زدی گفتم خانم مدیر جدا می گم یک موجود داخل یکی از سرویس ها بود! خانم گفتمایکی دیگه از مسخره بازی هات خسته شدم! برو سر کلاستمدرسه که تموم شد با عجله به خانه رفتم.

با کامپیوتر سرچ کردم موجودات دراز و ترسناک. اسم سازمانی را آورد که اسم آن اس سی پی بود، دقیقا همون موجودی بود که داخل سرویس دیدم. اسم های مختلفی داشت مثلا اس سی پی 096 همون بود که امروز تو مدرسه دیدم. کمی راجب آنها تحقیق کردم، بعد خوابم برد. فردا صبح بیدار شدم و دیدم که ساعت شده بود 8:00 در صورتی که من باید 7:30 مدرسه باشم. لباس هایم را پوشیدم و با سرعت به طرف مدرسه رفتم. در را بسته بودند، زنگ در را زدم جواب دادند و گفتندچرا اینقدر دیر می آیی؟گفتمببخشید بار آخر است با عصبانیت اجازه دادند بروم به طبقه بالا از جلوی همان سرویس رد شدم، یک اس سی پی دیگر به من خیره شده بود می دانستم کدام اس سی پی است.

 اس سی پی 049 یک منقار دراز دارد که آن منقار جزو صورتش بود. با استرس رفتم سر کلاس، یکی از بچه ها رفت به سرویس بهداشتی. یکهو صدای جیغ بلندی آمد...

تمام بچه ها رفتند که ببینند چه شده که یکهو با صحنه ی ترسناکی مواجه شدند. اس سی پی 049 آن پسر را کشته بود و به دیوار آویزانش کرده بود. همه شروع به لرزیدن کردند،من اس سی پی را می دیدم اما انگار کسی جز من نمی توانست او را ببیند. همه ی بچه ها با ترس و لرز سریع فرار کردند، اما من با تعجب به اون خیره شده بودم. همین طور عرق می ریختم،اون اس سی پی با حالت ترسناکی به من نگاه می کرد. خانم مدیر گفتهی مایکی! زودتر از اونجا دور شو، به چی خیره شدی؟با ترس گفتمهیچی چیزی نیستبه اورژانس زنگ زدیم، آمبولانس آمد و پزشکان جنازه را بردند.

آن شب با استرس فراوان خوابم برد! صبح روز بعد دیگه بیخیال اتفاق دیروز شدم و به مدرسه رفتم. بیشتر بچه ها بخاطر اتفاق دیروز از این مدرسه رفته بودند، من که هیچ چیزی راجب اتفاق آن روز به پدر و مادرم نگفتم. به دوستام گفتمببین راجب اتفاق دیروز که نترسیدی؟ چون می خوام به بچه ها بگم بریم یه ارتش جمع کنیم، میدونم یکم خنده داره ولی می خوام از این موجودات اس سی پی سر در بیارم، موافقی؟دوستم توماس گفتپسر خیلی دلو جرعت می خواد ولی... منم دوست دارم سر دربیارم. گفتماوکیه فردا ساعت 12:00 شب رفتم دنبال دوستانم. یک آدرس از سازمان اس سی پی پیدا کرده بودم که برویم آنجا. چند تا سلاح ملاح برداشتم، 5 نفر بودیم یکی از دوستانم که اسمش فرد است تو سن 16 سالگی رانندگی بلد بود واسه خودم هم عجیب بود! با یک ماشین قورازه راه افتادیم،بعد از دو ساعت بالاخره به سازمان رسیدیم. سازمان آنقدر دور بود که شهر معلوم نمی شد. تفنگ ها را در آوردیم و به سمت سازمان راه افتادیم. سازمان آنقدر بزرگ بود که ما در برابر آن اندازه ی یک مورچه بودیم. در را باز کردیم همه جا تاریک بود و صدا های عجیب و غریب می آمد. چراغ قوه را روشن کردم اما روشن نشد. گفتمای بخشکی شانس! یادم رفت باتری هایش را عوض کنم. توماس گفتمگه گیجی مایکی،خوب شد یه 2 تا باتری با خودم آوردمگفتمدمت گرمباتری ها را انداختم داخل چراغ قوه، نور را انداختیم روی طبقه ی بالا. چی نه ممکن نیست! همونی که تو سرویس دیدم، نه بچه ها تیر اندازی کنین! یک در کنار اون اس سی پی بود که پر از چشم های اس سی پی های مختلف بود. یک لحظه چراغ قوه نور اش خاموش و وقتی روشن شو اون اس سی پی رفته بود...

اما چشم هایی که تو در بود از بین نرفت!

با تمام سرعت به یک جایی پناه بردیم، ارن گفتمایکی این چه ایده ای بود که گفتیگفتمنمی دونستم که قراره اینقدر وحشتناک باشه، ولی مشکلش چیه یکم بترسیمارن گفتمایکی تو روانی شدی» گفتمبشین حرف زیادی نزنیکهو صدای خفه شدن آمد! دیدیم که توماس نیست.

 رفتیم نزدیک تر دیدیم توماس اونجاست،گفتماوووف!توماس کجا رفته بودی باید کنار هم باشیمجوابی نداد، گفتمتوماس؟هی با تومچی چشمش قرمز شده بود از داهانش آب می ریخت، چی نه!!! توماس تبدیل به اس سی پی شده بود. زود فرار کردیم ، مجبور شدیم توماس را بکشیم ! تنها راه زنده ماندنمان کشتن توماس بود. توماس ببخشید هدف را روی سرش گرفتم و شق! خون روی دیوار پاشید. ارن از شدت ترس روی زمین ولو شد، همان لحظه مادرم به من زنگ زد، جواب دادم با صدای بلند گفتهی مایکی کجایی؟» پیش خودم فکر کردم اگه می گفتم اومدم بالای شهر عصبانی میشد پس گفتم آمدم قدم بزنم. گفتمسلام جایی نیستم اومدم قدم بزنمگفتزود برگرد خونه گفتمچشم

ارن را بلند کردیم و انداختیم پشت ماشین . به تام و فرد گفتممامانم زنگ زد و گفت زود برگرد خونهفرد گفتاوکیه، بپرید بالامنو تام سوار شدیم. ارن هم به هوش آمد. فرد هممونو گذاشت جلوی در خونمون. ازش تشکر و خداحافظی کردم. رفتم خانه ، مادرم گفتچرا بدون اجازه رفتی بیرون؟» آنقدر خسته بودم که گفتمببخشیدو رفتم خوابیدم. صبح وقتی رفتم مدرسه ؛ توی سرویس بهداشتی بودم، داشتم دست هایم را می شستم که یکهو برق رفت. وقت بیرون رفتن از سرویس بهداشتی در رویم بسته شد .

چی نهه نهههههه نههههههههه.

 

 

شناسه خبر : 15222
تاریخ : 1403/2/20 12:58:13
لینک خبر :  https://daryaaknar.ir/sl/oBNszR
نویسنده خبر :
X

🔶 شبنم میرزایی وند

🔹 مترجم | نویسنده | خبرنگار
🔹 دکتری تخصصی روانشناسی
 
🔹 مدرس دانشگاه
🔹 عضو انجمن روانشناسی آمریکا
🔹 عضو انجمن هیپنوتراپی آمریکا
🔹 عضو رسمی باشگاه پژوهشگران جوان
 
🔹 مدیر مسئول نشریه ژاله هنر
🔹 مدیر دفتر نمایندگی نشریه دریاکنار و نگین جم در استان البرز
🔹رئیس انجمن ادبی شبنم صبح
 
🔹 مدیر مسئول موسسه دیبای هنر

 

برچسب ها #داستان #مدرسه کرج #کلاس چهارم #آرشاویرشکرچیان

نظرات

2
دیدگاه های ارسال شده توسط شما پس از تایید توسط مدیر سایت منتشر خواهد شد. پیام هایی که حاوی تهمت و افترا باشند منتشر نخواهند شد. پیام هایی که غیر از زبان پارسی یا غیر مرتبط باشند منتشر نخواهد شد.
  • فاطمه سادات زورقچی
    6 ماه قبل

    آفرین آرشاویر عزیزم عالی نوشتی پسرم

  • لیلا خسروی
    6 ماه قبل

    آرشاویر عزیزم برایت آرزوی موفقیت دارم ❤