رسول؛ کودک کاری که خبرنگار می شود
به ساعتم نگاه میکنم نزدیک ظهره یهو یادم میفته باید برم انجمن آموزشگاه های آزاد برای انجام کاری. ایستگاه اتوبوس چند قدم اونورتر سر کوچه آموزشگام قرار داره. خیلی فاصله ای نیست. وسایلمو جمع می کنم پله های آموزشگاهُ دو تا سه تا پایین میام خودمُ سریع به ایستگاه میرسونم. میدونم وقت زیادی ندارم. همزمان که به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت می کنم صدایی توجهمُ به خودش جلب میکنه.
"خانم آدامس میخری؟" "آقا چند تا آدامس بیشتر نمونده ازم بخرید"، "هوا سرده میخوام این چندتارو هم بفروشم برم خونه"، "توروخدا خانما ازم آدامس بخرید".
برف و بوران با وزش باد همراه شده و هوا بسیار سوزناک. طوری که موندن در هوای آزاد برای مردم غیرقابل تحمل شده و تقریبا خیابونا از وجود عابرا و رهگذرا کم کم داره خالی میشه.
روی صندلی سرد و آهنی ایستگاه اتوبوس کز میکنه. دستاشو بهم می ماله معلومه سردش شده. کارتن کوچیک حاوی آدامسای رنگی رنگیشو که تقریبا ۱۰،۱۲ تا بیشتر داخلش نیست، روی صندلی میزاره و دستای کوچیکشو جلوی دهنش میبره تا با بخار دهنش اونارو گرم کنه.لباش سفید شده و ترک برداشته. صورت لاغر و نحیفش با موهای خرمایی معصومیت خاصی داره که این حس مسئولیت پذیریش با غرور همراه شده و چهره اشو مردونه کرده. اشک سرما، نه اشک شوق کودکی توی چِشاش که پر از سواله و جوابی برای هیچکدومشون نداره حلقه زده.
رهگذرا و عابرای پیاده در حال رفت و آمدن. از این نوع دستفروشا، کوچیک و بزرگ فرقی نمی کنه سر چهار راه ها، کنار ایستگاه های اتوبوس، توی هر کوچه و خیابون زیاد دیده میشه که برای مردم عادی شده.
انگشتای ظریف و نحیف دستاش از سرما کبود و خشک شده. کارتن آدامساشو با همان دستای یخ زده کوچیکش محکم گرفته روی پاهاش مبادا از دستش بیفته. یک جفت دمپایی آبی رنگ پاش کرده که گوشه هاش از فرط پیاده روی در کوچه و خیابونا پاره شدن. بلوز قرمز رنگ نازکی با خطای ریز سورمه ای که به تنش زار میزنه طوری که سرمای هوا تا مغز استخوناش نفوذ کرده باشه و یک شلوار کردی قهوه ای رنگ و رو رفته تمام تن پوش پسرک آدامس فروشه.
صداش میزنم: "آقا پسر بیا اینجا". با حالتی نیم دو به طرفم میاد. "بله خانم آدامس میخوای"؟ ازش میپرسم: "اسمت چیه؟" صورت و دماغشو به طرف بالا کِش میده میگه : "رسول". اجازه نمیده ازش بپرسم "آدامسات دونه ای چند؟" خودش سریع کارتن آدامساشو میگیره جلو میگه:" بیا خانم آدامس بخر دونه ای ۳ هزار تومن".
از کیفم که بند بلندی داره و اونو کجکی روی شونه سمت چپم انداختم یک ترابل ۵۰ هزار تومنی بیرون میارم و داخل کارتن آدامساش میزارم دستشو میبره داخل جیب شلوارش که مثلا بقیه پولُ بهم برگردونه. بهش میگم:" مال خودت، فعلا برو خونتون هوا سرده مریض میشی فردا اگه هوا گرمتر شد بیا و آدامساتو بفروش". این پا اون پا می کنه با حالتی خجالت زده همراه با استرس میگه:"نه خانم باید امروز همه این آدامسارو بفروشم، وگرنه ببرم خونه دعوام می کنن". میپرسم:" کی باهات دعوا میکنه"؟ اولش منُ من میکنه نمی خواد جواب بده شایدم میترسه. دوباره میپرسم:"کسی که با تو کاری نداره برو خونه". میگه:" بابام گفته تا آدامسارو نفروختی خونه نمیای از غذام خبری نیست".
وقتی متوجه میشم چقدر براش سخته که جمله آخرُ به زبون بیاره و از باباش حرفی بزنه دیگه ازش سوالی نمیپرسم. همونطور که سرشو به اطرافش می چرخونه تا نگاش به چِشام نیفته میگم: "دوست داری درس بخونی دیگه نیای دستفروشی؟ میگه:"بله خانم اما من که نمیتونم درس بخونم باید کار کنم".
نظرات
0