
وقتی ون ایستاد، قلبم تندتر از همیشه میزد. در را باز کردم و بوی خاک، مخلوط با مهآبهای آبپاش، صورتم را نوازش کرد. قدم که روی زمین گذاشتم، لرز خفیفی از کف پا تا زانو بالا رفت؛ انگار زمین کربلا مرا به آغوش خود میخواند. اطراف پر از صدا بود؛ ژنراتورهای موکبها، همهمهی زائران، و نجوای دعاهایی که زیر لب تکرار میشدند. هیچ چیز آشنا نبود، اما همه چیز غریبانه حس خانه میداد.
کولهپشتی سنگینم را بر شانه انداختم، کلاه را بر سر گذاشتم و نگاهی به خیابان روبهرو انداختم؛ خط ممتدی از آدمها، قدم به قدم به جلو میرفتند، گویی رودخانهای بیانتها به سوی نور در حرکت بود. نخلهای پراکنده سایههای کوتاهی انداخته بودند و نسیمی خاک نرم را به هوا بلند میکرد. هنوز باورم نمیشد پس از سالها، دعوت شدهام. فهمیدم این سفر، سفری عادی نیست؛ راهی است که خون هزاران عاشق را در خود دارد.قدم اول را با اشک برداشتم. صدای پایم روی آسفالت مرطوب نشست و ذرات مهآب روی صورتم مینشستند. چادرم سنگینتر شد و با گلهای جاده آمیخت. پاهایم کمکم تاول میزد، اما آن سوز، شیرینترین درد بود؛ انگار زمین خودش میخواست زائر را سبکتر به آستان برساند.هر چند قدم، موکبی برپا بود؛ با پرچمهای سبز و سیاه یا نورهای برقی که کوچهها را روشن میکردند. بوی نان داغ، قهوه تلخ و برنج دمکشیده در هوا جاری بود. مردانی با چفیههای خیس، ظرفها را پر میکردند و کودکان با سینیهای خرما و شربت میان زائران میدویدند. هیچکس خسته نبود؛ انگار جاده با مهربانی خادمان زنده میماند.
قدمهایم کشان کشان پیش میرفت. هر نگاه خادم و هر لبخند زائر، تکهای از امید و آرامش بود. گاهی آب روی پاهایم میریخت و تاولهایم را میسوزاند، اما هر قطره، پیام مهربانی و عشق حسین بود.
نوای دعا، لبیک یا حسین و زمزمه قرآن در گوشهگوشه میپیچید. پیرمردانی با دستهای لرزان آب میپاشیدند، زنانی با چادرهای خاکی جلو میرفتند و کودکان با پاشیدن عطر بر لباسهایمان، زائران خسته را نوازش میکردند. من میایستادم و نگاه میکردم؛ هر تصویر یک قصه داشت، هر قطره عرق خادم و بوی نان تازه، مرا به عمق کربلا میبرد.
کمکم، پاهایم سنگین شدند؛ گویی هر قدم بار سالها دوری و انتظار را با خود میآورد. کفشهایم پر از خاک خیس و تاولهایم میسوختند، اما دلم آرام بود. هر بار که موکبی میدیدم، جرعهای آب مینوشیدم، خرمایی برمیداشتم و با لبخند خادم، دوباره راه میافتادم.
مه آبپاشها روی خاک و آسفالت میرقصید و سایه نور موکبها در قطرات آب میدرخشید. هر قطره، نه تنها پاها، که قلبم را نیز میشست؛ هر خستگی، هر غصه و هر حسرت، با همان آب پاک میشد و من سبکتر میشدم.جمعیت در روبهرو و پشت سرم جریان داشت؛ موجی از عاشقان که گریه میکردند، نذر میدادند و زمزمه میخواندند. صدای پای ما با نوای مداحی در هم آمیخته بود. با هر قدم، حس میکردم تمام وجودم به خاک و عشق حسین پیوند میخورد. کوچهای باریک و خاکی را پشت سر گذاشتم و به خیابانی پهن رسیدم که انتهایش نور گنبد سبز حضرت ابوالفضل میدرخشید. پاهایم دیگر توان چند قدم بیشتر نداشتند، اما دلم سبک و پر امید بود. اشکهایم جهان پیرامونم را مهآلود کرده بود، و سنگینی کوله را فراموش کرده بودم. هر قدم، هر نفس و هر اشک، مرا به آستان عشق نزدیکتر میکرد.
پاهایم سست شده بود و چشمهایم از شدت اشک و گرما میسوخت، اما درد هیچ اهمیتی نداشت. هر قطره آب از آبپاشها، درد را شیرین میکرد و حس میکردم تنها عشق حسین (علیه السلام) است که مرا به جلو میکشاند. هر نگاه خادم و هر لبخند زائر، آرامش و امید را در وجودم جاری میکرد.قدمهایم کشان کشان به سوی ضریح حضرت ابوالفضل پیش میرفت. چشمهایم تار بود و اشکهایم روی گونهها جاری؛ اما هر نفس، قلبم را سبکتر میکرد و شعله عشق حسین را در جانم میافروخت. صدای گریهها و زمزمه دعاها بیشتر میشد، اما برای من همه چیز محو بود؛ تنها نور گنبد سبز و ندای آرام خادمها در گوشم زمزمه میشد: «حرک زائر… حرک زائر…»
و بالاخره، این راه طاقتفرسا به پایان رسید. وقتی به شبکه ضریح رسیدم، دستهایم لرزان به سوی آن رفت و پیشانیام را بر آن گذاشتم. لحظهای ایستادم؛ دیگر هیچ نمیخواستم جز زیارت امام حسین. با تمام وجود زمزمه کردم: «یا اباالفضل… اجازه بده برادرت را ببینم.» قلبم میسوخت، اشکهایم بر خاک ضریح میافتاد و پاهایم زیر وزن کوله خمیده شده بودند، اما این اجازه از هر چیزی مهمتر بود.
بینالحرمین، همان گذر کوتاه اما پر از تاریخ و معجزه، مرا فرا گرفت. ازدحام موج میزد، زائران با گریه و نذر قدم میزدند، اما من فقط دو مقصد را میدیدم: گنبد سبزحضرت عباس و گنبد طلایی امام حسین(علیه السلام). هیچ چیز دیگری معنا نداشت.با زانوهای سست و پاهایی که از راه طولانی و تاولها خسته بودند، سجدهای طولانی بر زمین گذاشتم. صدای گریهها و زمزمهها محو شد؛ تنها پیشانیام بر خاک و ضریح و نوری که از گنبد امام حسین میتابید باقی ماند. دنیا و تمام رنجها در همین لحظه فرومیریخت و من، تنها با خدا و امام حسین بودم.قدمهایم را به سوی ضریح امام حسین (علیه السلام) برداشتم. نفسهایم تند و لرزان بود، پیشانیام را بر شبکههای سرد ضریح گذاشتم و اشکهایم بیامان ریختند. صدای خنده کودکان و گریه پیرمردانی که گلاب میپاشیدند محو شد. تنها من و حسین(علیه السلام) بودیم؛ گذشته، حال و آینده همه در این لحظه جمع شدند،لحظه ای که سالها انتظارش را کشیده بودم !!! گویی همه تمنّاها و خواهشهای خاکی در حریم نور محو شد؛ هر آرزو، هر تمنای دنیوی چون دانههای خاک در طوفان رحمتش بر باد رفت و تنها ماند دلِ سوختهام که در شعلههای حضورش میسوزید. در آن لحظه، من و جهان در هم آمیختیم؛ گذشته و آینده در سکوتی عمیق فرو رفتند و تنها نفسهای نورانیاش مرا به رقصی بیصدا فراخواند. انگار واژهها در حضور او بیقدرت بودند و تنها قلبم، این مشعل خاموش و روشن، تمام هستیام را در خود فرو برد. هر روز و هر شب، همان مسیر، همان درد و همان اشک تکرار میشد، اما هیچگاه تکراری نبود. زائران خسته روی زمین میخوابیدند، کودکان با خرما و آب میان جمعیت میدویدند و خادمان مسیر را روشن نگه میداشتند. اما من، تنها دو ضریح را میدیدم؛ حضرت عباس وامام حسین (علیه السلام) و در میان آنها، خودم را پیدا کرده بودم.
با هر نگاه به گنبد طلایی امام حسین(علیه السلام) قلبم میسوخت و اشکهایم جاری میشد. پاهایم تاول زده و خسته بود، اما عشق و شعله درونم، هر قدم را سبکتر میکرد. کنار ضریح، فهمیدم سفر به پایان رسیده، اما دلتنگی آغاز شده است؛ دلتنگ نور، خاک، اشکها و لحظهای که دوباره بتوانم پیشانی بر ضریح بگذارم و با حسین نجوا کنم.
آرزویم، همچون نسیم رازآلودی است که از فراسوی زمان و از اعماق جانهای خسته و منتظر میگذرد، تا در سکوت دلهای شیعیان بنشیند؛ آرزویم آن است که هر نفس، هر نگاه و هر قدمِ آنان در حریم نورانی و مقدس امام حسین(علیه السلام) مشحون از حضور و طراوت شود. گویی تمنای من نه تنها برای خودم، که برای تمامی جانهای مشتاق، در حلقهای از عشق و اشتیاق خفته است؛ تا هر نگاه به گنبد سبز و طلایی، هر زمزمه دعا و هر اشک جاری بر خاک مقدس، شعلهای از نور امید و رحمت در دلهای ایشان برانگیزد.
آرزویم، پلکانی است از نور به سوی کربلا، که دلها را از هیاهوی دنیا جدا میکند و هر قلب شیعه را در آغوش عاشقی فرو میبرد؛ تا آنجا که تمنّاهای زمینی، مانند غبار، در حریم این عشق پاک محو شود و تنها شعله جاویدانه حسین، در جانها تابان گردد.
نظرات
1بسیار زیبا بود عزیزم ....دوباره اشک هام جاری شد ... ان شاءالله قلمت و قدمت همیشه در مسیر اهل بیت سلام الله علیه خرج بشه و چشمهای ما همیشه منور شه به دیدار پر کرامت و پر نور اهل بیت سلام الله علیه...