خلاصه کتاب:
سه نوه باحال وپر شر وشور، نقشه میکشند وتصمیم میگیرند همراه دختر عمو محترم باماشین قشنگش به خانه سالمندان بروند ومادربزرگ را بدزدند اما...
بخشی از این کتاب جذاب:
تیک تاک ثانیه شمارساعت دیواری با دورکند شنیده می شد.درست برعکس قلب من که زیادی تند میزد.تابلوی کوچکی بالای تلویزیون روی دیوارمیخ شده بود.خط مادربزرگ را میشناختم.نوشته بود:"زندگی دکمه برگشت ندارد،مهربان باش!"
بی مقدمه با بغض گفتم:"دختر عمو تا حالا شده همه چی آن قدر غیر قابل تحمل بشه که ازغصه بترکی ودلتون بخوادفقط داد بزنید؟"
دختر عمو از روی صندلی بلند شد.مثل پاندول ساعتی هفت بارنه،هشت باربالا پایین اتاق را رفت وآمد.بعد سرجایش نشست.نفس عمیقی کشید وگفت:"آره شده،باید هر طور که شده از اونجا بیاریمش بیرون!"
همه با هم هیجان زده فریاد زدیم:هورااا...
مادربزرگ همه را درآغوشش جا داد.انگاراو هم خیلی احتیاج داشت نوههایش را بغل کند.دختر عمو در حالی که نم زیر چشمش را با پشت دست پاک می کرد،گفت:"ای بابا، فیلم هندیش نکنین!"
دلم میخواست همان جا بایستم وتا صد ساعت مادربزرگ را تماشا کنم. مخصوصا چشم های عسلیاش که رنگ ابنبات چوبی شکلاتی بود که من خیلی دوست داشتم.
یک دفعه خانمی قد کوتاه باصورتی پهن ودماغی که شبیه منقار طوطی شده بود،درحالی که می خندیدبه دخترعمو گفت:"ببخشید عزیزم!ازاین موسسه راضی هستین؟می خوام مادربزگمو ثبت نام کنم؟"
نظرات
0