
_ میکوبمش، کافه مافه میزنم، خالی نشه از جماعت! کتاب متاب سیری چنده خانم صنعتیزاده؟
صدای زمخت داود قالتاق پتک میشود و توی فرق سرم میکوبد "الماسگ."
سیزده سال پیش با چه ذوقی قفسه ها را مرتب کردم. سعدی و حافظ را چفت مولانا جا دادم. هدایت را که با علوی و جمالزاده نزدیکتر بود، توی قفسهی بغل در چیدم تا توی چشم باشد. مجمع دیوانگان را که گذاشتم گوشهی راست پیشخوان؛ رگ کرمانی بودنم قلنبه شد. تابلواَش را زدم سردر، چند قدمی رفتم عقب " کتابخانه خورشید."
اما حالا باد دم غروب دیماه آنقدر سوز دارد که کلاه از سر من انداخته و عقل از سر فرفری این گندهلات. میخواهم داد بزنم " اینا کتاب هسته نرهخر، نه علف و یونجه که بار نیسانت میزنی!" حال همین را هم ندارم. سرم را از بین دستهایم بیرون میآورم، بد نبض دارد:
_خدا در میون درست بذارشون آقا داود، میخوام اهدا کنم به کتابخونه.
_تو دهنتون نمیچرخه بگین آق سالار؟ کلی خرج سجلم کردما.
بیشعوری را ورق میزند، نیشش باز میشود و دندانهای شتریَش بیرون میریزد:
_ یه کتابم به من بدین که آینهی سالار بودنم باشه.
از روی چهارپایه بلند میشوم.تونیک جینم را میکشم پایینتر. دلم قنج میرود "گوشت افتاد دست گربه." نیازی به فکر ندارم، یک راست میروم سراغ چاپهای سنگی، بَرش میدارم:
_با تقدیم احترام!
چشمهای باباقوریش تیک میزند، نگاهش بین من و روی جلد میچرخد، حنجرهاش میلرزد:
_ شناسنامهی خر!
نظرات
0